پس از یک حادثه، خاطره تعریف جدیدی از زندگی اش پیدا کرد
براستی که کمتر کسی را میتوان پیدا کرد که به این مسئله فکر کرده باشد و به این نتیجه رسیده باشد که پیدایش ما بر روی این سیاره اتفاقی نیست، بلکه هر یک از ما برای مقصودی خاص به دنیا آمدهایم. رسالت شخصی نشاندهنده همین مقصود و غایت زندگی ماست. همه ما فکر میکنیم که تنها پیامبران فرستادگان خدا هستند و هر کدام دارای رسالتی بودند به عینه میتوان ادعا کرد که هر کدام از ما فرستادهای از جانب خدا با رسالتی مشخص هستیم.
عید قربان بود. خیابانها و اتوبانها خیلی شلوغ و همه در تدارک مراسم عید بودند. همراه با خانوادهام آماده شدیم تا به مراسم عروسی کوچکترین پسر عمهام برویم. خوشحال بودم که بعد از مدتها همه فامیلم را یک جا میدیدم. یکی از به یادماندنیترین عروسیهای عمرم بود از آهنگ و رقص گرفته تا غذا؛ همه چی عالی بود. اما این خوشی بیشتر از چند ساعت دوام نداشت. لحظهای هم تصور نمیکردم که این لحظات خوب به سان آرامشی قبل از طوفان هستند. از مسیر برگشت از عروسی به خانه فقط تصاویری خواب گونه به یاد دارم. بهتر بگویم کابوسی برای همیشه: صدای بلند تصادف و تاریک شدن چشمانم.
وقتی چشمانم را باز کردم احساس رخوت عجیبی در بدنم. داشتم سعی کردم از جا بلند شوم ولی سعی من بیهوده بود. با چرخاندن چشمانم در اتاق متوجه شدم که روی تخت اتاق مراقبهای ویژه بیمارستان هستم. در دستانم گرمایی حس کردم. خالهام بود که دستانم را میفشرد و بلند فریاد میزد: خدا را شکر
از صحبتهای دکتر فهمیدم که ۱۵ روز در کما بودم و بخاطر حادثه رانندگی، تقریبا هیچ جای سالمی در بدنم وجود نداشت. از روز تصادف و روزهای پس از تصادف که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکردم، چیزی یه یاد ندارم. به جرات میتوانم بگویم که حدود ۶ ماه نقاهت بعد از کما، سختترین خاطراتم را رقم زد. دختری که یک لحظه آرام و قرار نداشت و چند دقیقه روی یک صندلی نمیتوانست بنشیند. دختری که سرشار از انرژی بود و با ورزش زنده بود، حال مانند تکه گوشتی بیحرکت و ناتوان روی تخت افتاده است و سختتر از دردهای جسمانی، ترسهایش نسبت به آینده بود. از خودم میپرسیدم آیا باز میتوانم راه بروم؟ آیا میتوانم دوباره کار کنم؟ درد میکشیدم اما اشکم را هیچ کس نمیدید. نمیخواستم نالههایم زخمی بر زخمهای خانوادهام بیافزاید. فقط در دل به درگاه خدا شکایت میکردم که چرا این اتفاق برای من افتاد؟ من طاقت این همه درد را نداشتم. ولی بالاخره بعد از ماهها درمان و فیزیوتراپی توانستم با عصا چند قدمی راه بروم.
همان چند قدم راه رفتن باعث بهت و حیرت رئیس کمیسیون اداره بیمه شد. روز کمیسیون لنگ لنگان خودم را به اداره بیمه رساندم. وارد اتاق کمیسیون شدم تقريبا ۶ پزشک دور یک میز نشسته بودند. عکسهای رادیولوژی من در دست دکتر مسنی بود. این دکتر از بالای عینکش به من نگاهی کرد و دوباره اسمم را تکرار کرد. گفتم بله خودم هستم. از جا بلند شد به سمت من آمد. با تعجب پرسید: “تو داری راه میری؟” گفتم: “بله آقای دکتر” گفت: “چطور ممکنه. أصلاً انتظار نداشتم بتونی راه بری دختر جان!” بعد نگاه عمیقی به من انداخت و پیشانی مرا بوسید و گفت: “مطمئنم تو رسالتی در این دنیا داشتی و انجام ندادی و به همین دلیل دوباره برگشتی. برو و رسالتت را پیدا کن. ببین چه کاری در این دنیا باید انجام دهی که هنوز انجام ندادی! ”
مات و متحیر دکتر را نگاه میکردم. شکه شده بودم. شاید تا آن زمان متوجه نبودم چه خطری از سر من گذشته و من جان سالم به در بردم. بغض تمام وجودم را گرفته بود. به محض اینکه پایم را از ساختمان بیرون گذاشتم بغضم ترکید. بلند بلند گریه میکردم. هر کسی از کنارم رد میشد به طرز عجیبی مرا نگاه میکرد و من همچنان مسیری طولانی برگشت گریه می کردم. تازه فهمیده بودم خداوند چه لطفی به من کرده است: تولدی دوباره!
با گریه خدا را شکر میکردم و همانطور که راه میرفتم، به آینده فکر میکردم. به اینکه چه کاری باید انجام دهم و رسالتم را چطور باید پیدا کنم؟ اما در ذهنم چیزی آزارم میداد که من یک دختر تنها هستم و چه کاری از دستم بر میآید؟ از آن روز کلاً زندگی من تغییر کرد. سعی کردم طور دیگری به دنیا نگاه کنم. تمام چیزهایی که قبلا نمیدیدم حالا برایم قابل رویت شده بود. گویی تا به حال عمری نابینا زندگی کرده بودم. از خانه تا محل کارم مسیری که هر روز صبح و شب برایم تکراری شده بود؛ حالا رنگ و بوی دیگری داشت. تاریکیهای جامعه برایم به روشنی روز شده بودند. مادری که فرزند شیرخوارهاش را در بغل داشت و از رهگذران طلب قرص نانی میکرد. جوانی که در گوشه خیابانی نشسته بود و صورتش به خاطر مواد مخدر پیرتر از پیرمردان مینمود. دختر بچهای که در سرمای زمستان مجبور به گل فروشی در خیابان بود و دهها، صدها و شاید هزاران داستان غم انگیز مشابه دیگر! مشکلات اقتصادی از یک طرف و مشکلات سیاسی از طرف دیگر بر مردم فشار میآورد. به نظرم آرامشی وجود نداشت. دوست داشتم شعبده بازی کنم و به یک باره تمام مشکلات مردم کشورم را حل کنم. اما من تک و تنها چه.میتوانستم انجام دهم.
ولی از سویی دیگر باریکه نوری را تشخیص میدادم. در جامعهای که همه چیز را سیاهی فرا گرفته بود هنوز هم میشد شعاعهای نور را حس کرد. پسر بچهای که در مترو، صندلیاش را به پیرمردی هدیه داد. دختر جوانی که تمام گلهای دخترک گل فروش را یکجا خریده و همان گلها را به دخترک گلفروش هدیه داد. پیرزنی که در اتوبوس بخاطر مادر بزرگ شدن به همه مسافران شیرینی تعارف میکرد.
براستی چطور میتوان نقطههای تاریک را روشن کرد. تا همه جا سرشار از خوبی و مهربانی و نور شود. مگر نه اینکه ما در این دنیا آمدهایم که به همدیگر عشق، محبت و مهربانی هدیه دهیم. مگر نه اینکه ما نمایندگان خدا روی زمین هستیم و باید جهانی پر از صفات زیبای خداوندی و پر از عشق و مهربانی بسازیم؟
برای زیبا ساختن این جهان باید هر یک از ما دست به کار شویم. من قطرهای از این دریای بیکران هستم ولی تا جان در بدن دارم برای صلح جهانی و وحدت عالم انسانیِ، برای ایجاد الفت و محبت میان بشریت و برای تساوی حقوق تمام مردم دنیا تلاش خواهم کرد.
من دنیای رویایی خود را خواهم ساخت. دنیایی که در آن هیچ انسانیِانسان دیگر را خوار نمیشمارد. زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش، گذرگاههایش را میآراید. من در رویای خود دنیایی را میبینم که در آن سیاه و سفید و از هر نژادی، از نعمتهای گسترده زمین سهم میبرد. هر انسانی آزاد است، شوربختی از شرم، سر به زیر میافکند و شادی همچون مرواریدی گران قیمت نیازهای تمام بشریت را بر میآورد. چنین است دنیای رویایی من.
Dieser Beitrag ist auch verfügbar auf: Deutsch (German)