من یک افغانمِ، انسانی از نسل جنگ و زاده در میان نفیر گلولهها! لالایی شبهای کودکانه من صدای انفجار بود و بانگ صبحگاهی ام، برخورد وحشتناک راکتها در همسایگیمان!
چشمانم دیگر به دیدن سرخی خون عادت کرده بود. گوشهایم نیز از شنیدن ضجههای مادران و پدرانی که فرزند غرق در خون شان را به آغوش کشیدهاند و فریادهای کودکان هم سن و سالم پر شده بود.
بازی کودکیهایم جمع کردن و شمردن پوکههای گلولههایی بود که معلوم نبود سینه کدام هموطنم را دریده اند. اوقات فراغتم نیز با پنهان شدن در پناهگاههای زیرخانهای برای فرار از گزند موشکهای کور جنگ پر میشد.
آری من یک افغانم! یکی از میان یک نسل سوخته در آتش جنگ! انسانی که محکوم به زندگی در قلمروی به نام افغانستان با تاریخ پر درد و خونش است. مکانی که سالهاست بزنگاه قدرتهاست. چهل سال کشتار؛ چهار دهه تاریخ پردردی که برایمان جهالت وطنی، کمونیسم شرقی و کپیتالیسم زیر سایه دموکراسی غربی به ارمغان آورد و ما قربانیان این میدان هستیم!
من یک افغان فرار کرده از جنگم! از دموکراسی غرب پناه خواستهام؛ و در جستجوی زندگی آرام در کشوری هستم که میگویند بشر در آن حقوقی دارد و کرامت انسان در آن از تعرض مصون است. اما، گویا این حقوق بشر برای منٍ افغان نیست و کرامتم اینجا نیز مصونیتی ندارد. پناه خواستم اما پاسخم پاکتی زرد رنگ بود که در آن نوشته شده بود: «نه!»
… و شاید فردا دست بند به دست به سوی هواپیمایی برده شوم تا مرا به جایی ببرد که بار دیگر لالایی شبهایم صدای گلولهها و بانگ صبحگاهی، برخورد وحشتناک راکتها در همسایگیمان باشد و اینگونه بر کرامت انسانیام تعرض کنند.
Dieser Beitrag ist auch verfügbar auf: Deutsch (German)