رویای ناتمام!

Foto: Hareth Almukdad

هوا سرد است و باران می‌بارد. طبق معمول خرید کردم و با چند کیسه سنگین خرید در دست، به سمت خانه میدوم. کلید را در قفلِ در می‌چرخانم و در را باز می‌کنم. وارد خانه می‌شوم. مثل همیشه اول نگاهی به صندوق پستم می اندازم. چند تا مجله و تبلیغات و قبض اینترنت!

پله ها را دو تا یکی طی کرده و داخل خانه می‌شوم. کفش‌هایم را در می‌آو‌رم و به سمت اشپزخانه  می‌روم. خریدها را همینطور وسط  اشپزخانه رها کرده و به سمت اتاق‌ خواب می‌روم. بدون اینکه لباس‌هایم را در آورم خودم را روی تختم رها میکنم. چه حس خوبی! چه سکوتی! چه آرامشی! خانه دوست داشتنی من!

اما این لحظه شیرین زیاد به طول نمی‌انجامد. زنگ در خانه به صدا درمی آید. به سمت در می‌روم و در را باز می‌کنم. پیرمرد مهربان همسایه را می‌بینم که با شیشه مربا و با چهره گشاده پشت در ایستاده می‌گوید: «این مربا مخصوص است و خودم درست کردم.» از همسایه تشکر کرده و شیشه را می‌گیرم.

به اشپزخانه می‌روم تا کمی مرتب کنم که صدای تلفن را می‌شنوم به سرعت به سمت گوشی می‌دوم. مادرم است. با خوشحالی گوشی را جواب می‌دهم یک ساعتی با مادرم گپ می‌زنم. کلی در مورد مسائل روزمره و دلتنگی‌هایش می‌گوید. مثل همیشه بغض در گلویش پیچیده و من به خوبی آن را احساس می‌کنم. سعی می‌کنم خودم را خیلی سرحال و خندان جلوه دهم. از مسائل بی‌اهمیت جوک می‌سازم تا شاید بتوانم لبخندی برلبش بیاورم. هنوز بعد از دوسال به دوری من عادت نکرده است. همچنان موقعی که مرا از پشت صفحه گوشی می‌بیند بغض می‌کند.

با خودم می‌گویم مقصر منم و خودم را هیچوقت نمی‌بخشم. ولی با امید به اینکه دوباره روزی بتوانم در آغوشش بگیرم، خودم را دلداری می‌دهم. خلاصه بعد از یک ساعت صحبت خداحافظی می‌کنم و با دلی آکنده از غم سعی می‌نمایم به آشپزخانه سر و سامانی دهم.

برای خودم سالادی درست کرده و جلو تلویزیون در حالی که تلویزیون تماشا می‌کنم، شروع به خوردن می‌نمایم. سعی می‌کنم با دقت اخبار را پیگیری کنم. همچنان اخبار مربوط به پناهندگان و مسائل مرتبط به آنها! هر روز یک قانون جدید و سخت‌تر برای پناهندگان! هر روز یک موضوع و مسئله جدید! نمی‌دانم کی این مسائل حل خواهند شد؟!

تلویزیون را خاموش میکنم و به سمت حمام میروم اما زیر دوش بازهم غرق در فکر و خیال می‌شوم. این افکار لعنتی دست‌بردار من نیستند. ناگهان به خودم می‌آیم. شیر آب را می‌بندم و بیرون می‌آیم. دندانهایم را تمیز می‌کنم و به اتاق خواب می‌روم. روی تخت ولو می‌شوم. همزمان به سقف اتاق و به گوی‌های شیشه‌ای که از سقف آویزان شده اند، خیره می‌شوم و تمام کارهای روزانه‌ام را از صبح تا شب مرور می‌کنم. برای فردا و فرداهایم در ذهنم برنامه ریزی می‌کنم.

چه حس خوبی دارم وقتی روی تختم آرام می‌گیرم و برای خودم رویا پردازی می‌کنم… این حس خوب و آرامش را به راحتی بدست نیاوردم. تمام روزهای سختم را به یاد می‌آورم. تمام پنج ماهی که برای گرفتن خانه به این در و آن در زدم. از صبح تا شب اینطرف و آن طرف دویدم. روزی سه الی چهار خانه را بازدید می‌کردم و هر دفعه با صفی طویل از آدم‌های مختلف روبرو می‌شدم که برای گرفتن خانه کلی مدارک با خود به همراه داشتند. و من حتی wbs  هم نداشتم. خنده دار بود! گاهی ناامید می‌شدم. گاهی وقت‌ها گریه می‌کردم. ولی بعد به خودم دلداری می‌دادم که به زودی این روزهای سخت تمام خواهد شد و جایشان را به روزهای خوش خواهند داد. بعد از تلاش زیاد مثل یک معجزه توانستم این خانه را بگیرم. آنهم فقط برای دو سال توانستم قرارداد ببندم که هم اکنون هشت ماه از زمان قرارداد باقی مانده است و پایان این هشت ماه یعنی، آغاز دوباره تمام آن استرس‌ها و دویدن به این طرف و آن طرف برای پیدا کردن خانه جدید!

همیشه فکر میکردم‌ اگر بتوانم خانه بگیرم دیگر مشکلی ندارم. بی خبر از آنکه تازه اول راهم و باید برای رسیدن به اهدافم کلی تلاش دیگر نیز کنم.

حالا اما روی تختم هستم و خدا را شکر سرپناهی برای خودم دارم که بعد کلی تلاش بدستش آوردم؛ گرچه موقت! مثل همیشه کمی با خودم و خدای خودم زمزمه می‌کنم. چشمانم سنگین می‌شوند. پتو را تا روی چشمانم می‌کشم و به امید فردای زیباتر به خواب می‌روم …

با صدای زنگ ‌ساعت بیدار میشوم نگاهی به ساعت می اندازم ساعت ۷  شده! انگار همین یک ثانیه پیش خوابیدم. به سرعت از رختخواب بیرون می‌روم. صورتم را میشویم. به اشپزخانه می‌روم قهوه‌ای میریزم و با وجود سردی هوا پنجره را می‌گشایم. نفسی عمیق می‌کشم‌. با تمام وجودم اکسیژن را حس میکنم و از منظره ی درختان با برگهای رنگی لذت میبرم.  با چشمانم رهگذران را دنبال می‌کنم. در ذهنم برای هر کدامشان مقصدی در نظر می‌گیرم. قهوه ام را می‌نوشم. دلتنگی‌هایم را همزمان با قهوه‌ام قورت میدهم. سعی می‌کنم دوباره تمام مشکلات و دلتنگی‌هایم را مثل دیروز فراموش کنم و امروزم را پر انرژی‌تر از دیروز آغاز می‌کنم.

Dieser Beitrag ist auch verfügbar auf: Deutsch (German)

نوشته شده توسط
نوشته های بیشتر از خاطره رحمانی

ما همه انسانیم!

بارها در اتوبوس کسانی را دیده‌ام که به محض نشستن یک خارجی...
Read More