امید به بازگشت
پدرام پسر شیطون و سر به هوای ایرانی به پیشنهاد خانواده برای تمام کردن دوره دبیرستان راهی اوکراین شد. بعد از اتمام کالج در سال ۲۰۰۹ وارد دانشگاه ملی عمران در شهر کی یف شد. در این بین دلش پیش یک دختر اوکراینی گیر کرد و رابطه ای شکل گرفت، ولی پدرام دوباره دلش برای ایران تنگ شد و برای گرفتن کارشناسی ارشد در رشته خودش به ایران بازگشت. بعد از اتمام دوره اش پدرام دوباره بعد از دوسال و نیم به عشق دوست دخترش لوبوف به اوکراین برگشت و با لوبوف ازدواج کرد و با یکی از دوستانش کافه ای در اطراف کیف باز کرد. او همزمان در همان دوره تصمیم گرفت در حوزه بلاگری و یوتیوب هم فعالیت خودش رو شروع کند و در کنار کار کافه که کاری پر زحمت و پر دردسر بود، به تدریس زبان روسی هم مشغول شد ولی در نهایت با آمدن کرونا مجبور به بستن کافه شد و فعالیت کاریش کمتر شد. برنامه پدرام و لوبوف این بود که به زودی با وام بانکی خانه مورد علاقه شان را بخرند. خانه ای که با کلی زحمت پیدا کرده بودند. تمام مدارک آماده بود و فقط منتظر جواب نهایی بانک بودند که ناگهان روسیه اعلام جنگ کرد و اوکراین وارد جنگ شد.

پدرام اصلا نمی توانست جنگ را باور کند، کلی فکر و خیال و آرزوهای بزرگ در سر داشت و با شروع جنگ تمام امیدش مثل آوار یک باره بر سرش خراب شد. پدرام همیشه روسیه را مثل برادر اوکراین می دانست، برایش اصلا قابل درک نبود، جنگ میان دو برادر! حتی بعد از چند روز که از جنگ گذشته بود هنوز شوکه بود، نمیتوانست ویرانی اوکراین را باور کند و حتی بعد از گذشت ده روز از جنگ هنوز داخل اوکراین به امید برگشتن روزهای عادی مانده بود و به این فکر میکرد که به زودی جنگ تمام میشود و همه چی به روال قبل برمیگردد ولی جنگ با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد.
پدرام و لوبوف به ناچار تصمیم گرفتند که به سمت غرب اوکراین بروند تا جای امنی برای سکونت موقت پیدا کنند ولی متاسفانه جایی را برای زندگی پیدا نکردند زیرا تمام مردم اوکراین به سمت غرب اوکراین هجوم برده بودند و غرب پر از ازدحام اوکراینی ها بود. آنها تصمیم گرفتند وارد لهستان شوند ولی در لهستان هم تمام خانه ها اجاره شده بودند و تمام خوابگاههای عمومی پر شده بود.
به ناچار تصمیم گرفتند که به سمت آلمان روانه شوند. با هزاران امید و آرزو وارد برلین شدند ولی با دیدن آلمان شرقی شوکه شدند. پدرام اولین بار بود که به آلمان می آمد و تصوری فراتر داشت ولی با دیدن شرق برلین به یاد شهرهای قدیمی کمونیستی افتاد. او برلین را جدیدتر و مدرنتر تصور می کرد. پدرام و همسرش به دعوت دوستانی که در دوسلدورف داشتند به سمت دوسلدورف روانه شدند.
پدرام همچنان شوکه بود و ترک وطن دومش را باور نمیکرد. تمام رویاهایش را بر باد رفته میدید و ذهنش کامل درگیر بود و از طرفی مشکل زبان هم به او و همسرش فشار می آورد. آنها به زبان انگلیسی مسلط هستند ولی باز هم در بین مردم آلمان احساس غریبگی میکنند. آنها می دانند که اگر بخواهند طولانی مدت در آلمان بمانند مجبور به یادگیری زبان آلمانی هستند و این موضوع را هم میدانند که به راحتی نمی توانند در آلمان کار پیدا کنند.
آنها با گذراندن دورهای کارآموزی شانس بیشتری برای شغل مورد نظرشان خواهند داشت و اما گذراندن این دوره ها کار را برای آنها طولانی تر و دشوارتر می کند. پدرام و همسرش فعلا در اقامتگاه پناهندگان به سر می برند و ذهنشان همچنان درگیر مسائل زیادی از جمله پیدا کردن خانه برای ادامه زندگیشان در آلمان است. ذهن و فکر و قلبشان ناآرام ولی همچنان امیدوارند که بتوانند روزی به اوکراین برگردند و شبهای کی یف را دوباره از نزدیک ببیند.
به امید دنیایی پر از صلح و آرامش برای تمام مردم دنیا
Dieser Beitrag ist auch verfügbar auf: Deutsch (German) Ukrainian